نگاهی به آسمان

چیزی برای گفتن ندارم

سلام...

بنام خدا

سلام... من صبا از شهر ارومیه هستم.

تو این وبلاگ درد های زمونه رو می ذارم و از این حرفا.
ازتون می خوام وبلاگمو کامل بخونید و بعد حتما نظر بدین.
شرکت در نظر سنجی هم فراموش نشه.


[ بازدید : 635 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] 16:08 ] [ صبا ]

[ ]

4 سال گذشت

شاید وقتی راجب 4 سال قبل حرف بزنیم مدت خیلی درازی به نظر نیاد اما وقتی به خاطرات 4 سال قبل، کارهامون و تفریحات و آرزو و دغدغه های 4 سال پیش برمیگردیم به نظز بیاد که این خاطرات برای 20 سال پیش هستن و یه سانت خاک روشون نشسته...

امروز دقیقا بعد 4 سال به وبلاگم خیلی اتفاقی سر زدم. مرور خاطرات و پست هایی که میذاشتم باعث خندم شدن. اینکه یه آدم چقدر میتونه در عرض 4 سال عوض بشه. یادمه اون موقع که اینستا و اینجور فضای مجازی ها زیاد باب نبود فضای وبلاگ زدن خیلی داغ بود. دوستای زیادی از طریق همین وبلاگ پیدا کردم. به وبلاگاشون سر زدم خیلی وقته که از اونام خبری نیست... انگار که هممون جمع کردیم و از این فضا کوچ کردیم به ی حای دیگه. به اینستا و تلگرام و .... .

اینا جای خوب ماجران یه لحظه به این فکر کنین که 4 سال بعد 10 سال بعد یا حتی 20 سال بعد کجاییم و چقدر جا و رنگ عوض کردیم. چقدر دغدغه هامون عوض شدن و خواسته هامون متحول. پس زیاد سخت نگیرین. این وبلاگ یه زمونی تنها دغدغه من بود اینکه توش چه پستی بذارم و چجوری دیزاینش کنم اما تو 4 سال گذشته یک بارم بهش سر نزده بودم و حتی یادم رفته بود همچین وبلاگی دارم.

زیاد غم الانتو نخور. 4 سال بعد یادت نمیاد چه کانال هایی تو تلگرام داشتی و تو اینستا و ... چه فعالیت هایی میکردی. یادت نمیاد شبا به خاطر چه مسائل کوچیکی گریه می کردی و برا چه چیزای کوچیکی خوشحال میشدی.

لذت ببر از همین الانت.... 4 سال پیش تموم شده و رفته.... 4 سال بعدم هنوز هیچ خبری ازش نیست... اما تنها چیزی که داری همین ثانیه های الانته.... پس تا میتونی لذت ببر.

با عشق.... صبا

[ بازدید : 298 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 31 مرداد 1399 ] 3:18 ] [ صبا ]

[ ]

کوروش


[ بازدید : 441 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 25 خرداد 1395 ] 11:43 ] [ صبا ]

[ ]


قبل از اینکه درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنی... کمی با کفش های او راه برو...


[ بازدید : 443 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 25 خرداد 1395 ] 11:37 ] [ صبا ]

[ ]

ارتش تک نفره



[ بازدید : 1065 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 24 خرداد 1395 ] 16:57 ] [ صبا ]

[ ]

گرگ


اگر گرگ بودم هنگام مرگ چنین وصیت میکردم...

پس از مرگ پوستم را بسوزانید تا هیچ شغالی نتواند در پوست من نقش بازی کند...


[ بازدید : 543 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 24 خرداد 1395 ] 16:56 ] [ صبا ]

[ ]

زخمی



[ بازدید : 425 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 24 خرداد 1395 ] 16:41 ] [ صبا ]

[ ]




[ بازدید : 449 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 16 خرداد 1395 ] 15:02 ] [ صبا ]

[ ]



[ بازدید : 449 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 16 خرداد 1395 ] 12:58 ] [ صبا ]

[ ]



[ بازدید : 445 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 16 خرداد 1395 ] 12:51 ] [ صبا ]

[ ]

من تو اون

به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت
روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!! چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند
زندگی ادامه دارد
هیچ وقت پایان نمی گیرد
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!! تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!! او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!! من , تو , او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود؟؟

[ بازدید : 444 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 19 اسفند 1394 ] 15:56 ] [ صبا ]

[ ]

مرگ



[ بازدید : 414 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 19 اسفند 1394 ] 15:52 ] [ صبا ]

[ ]

تنهایی در شلوغی




[ بازدید : 522 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 9 مهر 1394 ] 16:33 ] [ صبا ]

[ ]

نادان






[ بازدید : 562 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 31 شهريور 1394 ] 13:17 ] [ صبا ]

[ ]

من...




[ بازدید : 632 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 28 شهريور 1394 ] 14:43 ] [ صبا ]

[ ]

تو.. شما

[ بازدید : 602 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 23 شهريور 1394 ] 20:03 ] [ صبا ]

[ ]

گلم...



اگر بوی گلی را دوست نداری شاخه هایش را نشکن...

[ بازدید : 520 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 10 شهريور 1394 ] 14:08 ] [ صبا ]

[ ]

شمع خاموش



ایستادگی کن تا وشن بمانی...

شمع های افتاده.. خاموش میشوند...


[ بازدید : 478 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 10 شهريور 1394 ] 14:04 ] [ صبا ]

[ ]

ساحل زندگی


در ساحل دریای زندگی قدم می زدم..همه جا دو رد پادیدم..

جای پای من و خدا...

به سخت ترین لحظه ها که رسیدم..فقط یک جای پا دیدم..

گفتم: خدا مرا در سخت ترین لحظه ها رها کردی؟

ندا آمد: تو را در سخت ترین لحظه ها به دوش کشیدم.....!!


[ بازدید : 491 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 9 شهريور 1394 ] 17:38 ] [ صبا ]

[ ]


[ بازدید : 417 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 6 شهريور 1394 ] 15:43 ] [ صبا ]

[ ]